داستان نوجوان | جشنی برای آمدنت
  • کد مطالب: ۳۱۴۹۴۶
  • /
  • ۲۷ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۶:۴۹

داستان نوجوان | جشنی برای آمدنت

نیمه‌ی شعبان که می‌آید، شهر نورانی و قشنگ می‌شود و همه جشن می‌گیرند. بچه‌های کوچه هم به فکر یک جشن بودند.

لیلا خیامی - نیمه‌ی شعبان که می‌آید، شهر نورانی و قشنگ می‌شود و همه جشن می‌گیرند. بچه‌های کوچه هم به فکر یک جشن بودند.

مینا رو به برادر دوقلویش گفت: «همین چند روز دیگر است. خودم توی تقویم دیدم.» میلاد لبخندی زد و گفت: «باید یک کاری بکنیم. نمی‌شود که نیمه‌ی شعبان شود و در کوچه‌ی ما هیچ خبری نباشد.»

مینا فکری کرد و گفت: «مثلاً می‌توانیم برای امام‌زمان(عج) نقاشی بکشیم.» میلاد لبخندی زد و گفت: «یا می‌توانیم یک جشن عالی در کوچه داشته باشیم.» و همان‌طور که بلند می‌شد برود بیرون، گفت: «زود باش. باید برویم و به بچه‌های محل بگوییم.»

مینا لبخندی زد و دنبال میلاد راه افتاد. خیلی طول نکشید که مینا همه‌ی دختر‌ها و میلاد همه‌ی پسر‌ها را جمع کردند. آن‌وقت میلاد نقشه را به همه گفت و پرسید: «زودتر بگویید هرکس برای جشن نیمه‌ی شعبان چه کاری می‌تواند انجام بدهد؟»

زینب دستش را بالا برد و گفت: «داداش من مغازه‌ی الکتریکی دارد. می‌توانم از او بخواهم بیاید کوچه را چراغانی کند.» احسان دستش را بلند کرد و گفت: «من هم می‌توانم از مادرم بخواهم شیرینی بپزد.» علی و میلاد هم قبول کردند کوچه را آب و جارو کنند.

مینا هم قرار شد با بقیه‌ی دختر‌ها یک پرچم قشنگ برای روز جشن درست کند. این‌جوری شد که همه کارهایشان را شروع کردند. مینا دختر‌ها را دعوت کرد بیایند خانه‌شان تا با هم پرچم را نقاشی کنند.

میلاد هم با چند تا جارو و آب‌پاش همراه پسر‌ها راه افتاد داخل کوچه. صبح روز میلاد حضرت مهدی(عج) که برادر زینب آمد و کوچه را چراغانی کرد، بوی شیرینی تازه هم توی کوچه پیچید.

همه‌ی بچه‌ها شاد و خوش‌حال در کوچه بودند. پرچم را روی دیوار آویزان می‌کردند و شیرینی‌ها را روی میز کوچکی می‌چیدند. همین موقع بود که آقامصطفی، گل‌فروش محل، از خانه‌اش بیرون آمد. داشت می‌رفت مغازه.

با دیدن بچه‌ها و کوچه‌ی قشنگ و تمیز، لبخندی زد و پرسید: «می‌دانید کوچه چی کم دارد؟» بچه‌ها همه با تعجب نگاهش کردند. آقامصطفی لبخندی زد و گفت: «یک دسته گل نرگس قشنگ و خوش‌بو. همین الان می‌روم و از مغازه برایتان می‌آورم.»

بعد هم سوار دوچرخه‌اش شد و به‌سرعت دنبال گل‌ها رفت. آقامصطفی که با دسته‌ی گل نرگس برگشت، به دست هر یک از بچه‌ها دو شاخه گل نرگس داد. همزمان تعدادی خانم از خانه‌ای بیرون آمدند.

بچه‌ها شاد و گل به‌دست سلام کردند و به خانم‌ها شکلات و شیرینی تعارف کردند: «بفرمایید، شیرینی جشن میلاد.» خانم‌ها با مهربانی جلو آمدند و نفری یک شکلات و شیرینی برداشتند و گل‌های نرگس را بو کردند.

سپس لبخند‌زنان صلوات فرستادند و گفتند: «به‌به، عجب کوچه‌ی قشنگی! عجب شیرینی خوش‌مزه‌ای! عجب گل‌های نرگس خوش‌بویی! عجب جشن باشکوهی! ان‌شاءا... حضرت زودتر بیایند.»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.